مهتاب
مهتاب
دوستی دارم من
اسم او مهتاب است
هر شب او بیدار است
روزها در خواب است
دیشب او پنهان بود
همه جا شد تاریک
وقتی امد دیدم
لاغر است و باریک
من شدم دلواپس
ولی او میخندید
از همان بالا او
غصه ی من را دید
گفت او با خنده:
خواب بودم دیشب
پس نشو ناراحت
چون ندارم من تب
من هلالم امشب
کوچک و کم نورم
یک دو شب در هر ماه
از تو خیلی دورم