باران عزيز تر از جانم امروز سه ماه و شش روزه که قدم به زندگي من و بابا محمد گذاشتي با اومدنت خيلي زندگمون عوض شده فقط بهت بگم عشقه منو و باباتي .... تا امروز نتونستم برات از خاطراتمون بنويسم روز به روز داري بزرگ تر و زيبا تر ميشي تازگي ها خيلي دوست داري بشيني ، به ديدن تلويزيون هم علاقه خاصي داري وقتي برات آهنگ شاد ميذارم تند تند دست و پا ميزني ، ديگه قيافه منو بابات رو تشخيص مي دي يه کم هم برامون ميخندي واي نمميدوني با هر لبخندت قند تو دل بابايي آب ميشه ... بعضي موقع ها خيلي قر مي زني منو و بابايي نوبتي تو خونه ميچرخونيمت اونقدر کنجکاو به اطرافت نگاه ميکني که دلمون ميخواد بخوريمت.... الهي مامان فداي اون چشماي خوشکلت بشه امرو...