باران همتیباران همتی، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

باران رویایی من

5 ماهگی

گل مامان عشقم  امروز 5 ماه و 5 روزته چند روز پیش با بابا محمد بردیمت دکتر 750 گرم وزنت زیاد  و 5 سانت قد بلند تر شده بود دکتر دانش از وزن و قدت راضی بود  دکترت گفته از این به بعد میتونی سوپ و اب طالبی و  اب هندوانه بخوری دیروز برات سوپ درست کردم البته فعلا تا دوهفته فقط ابش رو بخوری اونم فقط چند تا قاشق وای نمیدونی اونقدر با مزه میخوردی که داشتم از خوشحالی بال در میاوردم   ...
23 شهريور 1392

اولین حرکت

براي تو مينويسم براي دخترم براي توکه به زندگي ما معنا داداي براي دختري که هنوز چيزي نشده همدم و هم صحبت من و بابايي شدي و هر لحظه لمست ميکنيم و عاشقانه صدات ميکنيم و تو با لگد پراني و جيغ جيغ هاي خوشگلت جوابمون رو ميدي پاره تن مامان الان 4 ماهو 29 روزه که براي تو و به خاطر تو زندگي ميکنم بارانم امروز براي اولين بار چرخيدي و به حالت سينه خيز خوابيدي نميدوني چه لحظه زيبايي بود مامانو خيلي خوشحال کردي          گل زندگيم مامان منير برات چند تا کتاب کوچولو مثل خودت نقلي خريده منم هر روز برات اونا رو ميخونم موقعي که خوابت ميگيره خيلي دوست داري برات لالايي بخونم .... يک هفته اي هم هست که بشين پاش...
23 شهريور 1392

واکسن 4 ماهگی و خوردن اولین غذا

سلام ستاره زندگي من باران عزيزم ديگه کم کم داري بزرگ ميشي  ديروز با بابايي رفتيم برات تاپ خريديم بابا امروز تاپتو وصل کرد به در اتاق خوابت وااااااااي نميدوني اونقدر ذوق زده شدي که منو بابات داره قند تو دلمون آب ميشه براي اولين بار توي هفته گذشته برديمت مسافرت ، خونه ي مادر بزرگهاي مامانت ، اراک هوا خيلي خنک بود و تو خيلي خوشحال بودي ..... دوروز پيش هم واکسن 4 ماهگي تو زدم خيلي خيلي درد داشتي و گريه ميکردي ..... ديروز رفتيم پيش دکترت خانم دکتر مهري دانش همين که از در مطب رفتيم داخل، خانم دکتر هم گفت که تو خيلي شبيه باباتي ، خانم دکتر گفت که ديگه ميتوني حريره بادام با آب سيب بخوري ، قطره آهن هم برات تجويز کرده ..... امر...
23 شهريور 1392

صدای زیبای تو

سلام دخملی امروز 3 ماه و 21 روز داری عزیز دل مامان چند روزه که خیلی دستتو میخوری دیگه منو کلافه کردی هر کاری میکنم حواستو پرت کنم نمیتونم ، فکر کنم جای دندونات میخاره .... امروز برای اولین بار با صدای بلند جیغ میزدی و میخندیدی فدای اون خنده های قشنگت هر روز چهره ات تغییر میکنه هر روز جیگر تر از دیروز .... ...
23 شهريور 1392

3 ماه و 6 روز

باران عزيز تر از جانم امروز سه ماه و شش روزه که قدم به زندگي من و بابا محمد گذاشتي با اومدنت خيلي زندگمون عوض شده فقط بهت بگم عشقه منو و باباتي .... تا امروز نتونستم برات از خاطراتمون بنويسم روز به روز داري بزرگ تر و زيبا تر ميشي تازگي ها خيلي دوست داري بشيني ، به ديدن تلويزيون هم علاقه خاصي داري وقتي برات آهنگ شاد ميذارم تند تند دست و پا ميزني ، ديگه قيافه منو بابات رو تشخيص مي دي يه کم هم برامون ميخندي واي نمميدوني با هر لبخندت قند تو دل بابايي آب ميشه ... بعضي موقع ها خيلي قر مي زني منو و بابايي نوبتي تو خونه ميچرخونيمت اونقدر کنجکاو به اطرافت نگاه ميکني که دلمون ميخواد بخوريمت.... الهي مامان فداي اون چشماي خوشکلت بشه امرو...
23 شهريور 1392